وی افزود: داعش پس از تغییر نام هتل به، «الوارثین» و انجام برخی تعمیرات لازم برای استقبال از مهمانان، آن را بازگشایی کرد.
شخصى به نام حبیب بن عمر مى گوید: به عیادت حضرت امیر علیه السلام در همان بیمارى که از
دنیا رفت رفتم ، نگاهى به جراحت (سر) آن حضرت انداختم و گفتم :
یا امیرالمؤمنین این زخم شما چیز (مهمى ) نیست ، و بر شما خوفى نیست ، حضرت فرمود: اى
حبیب به خدا قسم من همین ساعت از میان شما مى روم .
ام کلثوم دختر حضرت با شنیدن این جمله گریان شد، حضرت فرمود: دخترم چرا گریه مى کنى ؟
جواب داد: بابا شما فرمودى همین ساعت از من جدا مى شوى ، حضرت فرمود: دخترم گریه نکن ،
به خدا قسم اگر آنچه پدرت مى بیند ببینى گریه نمى کنى !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
از ابى هریره منقول است که صبح با رسول اکرم صلىالله علیه و آله نماز خواندیم حضرت رو به اصحاب کرده بود صحبت مىفرمودند، که مردى از انصار رسید، گفت: یا رسول الله گذار من بر در خانه فلان شخص افتاد که سگى دارد سر راه من گرفته جامه مرا پاره کرده و ساق مرا مجروح ساخته مرا از نماز صبح محروم کرد.
روز دیگر شخص دیگر آمد و به همان طریق شکوه کرد از آن سگ که جامه مرا پاره کرده و ساق مرا مجروح کرده و به نماز نرسیدم و ناراحت شدم.
این ابى الحدید گوید: در جنگ صفین هنگامى که سپاه معاویه شریعه فرات را محاصره کردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاویه گفتند: بگذار همه از تشنگى بمیرند چنانکه عثمان را تشنه کشتند، على (علیه السلام ) و یارانش از آنان خواستندکه راه آب را باز کنند، سپاه معاویه گفتند: نه ، به خدا سوگندتو را قطره اى نمى دهیم تا از تشنگى بمیرى چنانکه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون دید ناگزیر همه از تشنگى خواهند مرد، با یاران خود بر سپاه معاویه حملاتى پى در پى انجام داد تا پس از کشتارى فراوان که سرها و دستها از بدن جدا شدند، آنان را از جاى خود دور کرد و خودشان بر آب دست یافتند و یاران معاویه در زمین خشک و بى آبى قرار گرفتند، یاران و شیعیان عرض کردند: اى امیر مؤمنان ، آب را از آنان دریغ دار چنانکه آنان دریغ داشتند و قطره اى آب به آنان مده و با تیغ عطش آنان را از پاى درآر و همه را دستگیر کن که دیگر نیازى به جنگ نیست . فرمود: نه ، به خدا سوگند من با آنان مقابله به مثل نمى کنم ، قسمتى از آب را براى آنان آزاد کنید. زیرا که لبه تیز تیغ ما براى آنان کافى است .(1)
شاعر گوید:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
روزی در کوفه حضرت علی(ع) سخنرانی میکرد که در این زمان اشعث ابن قیس فرمانده عرب اعتراض کرد: «امیرالمؤمنین! ایرانیان در جلوی چشمان شما از اعراب پیشی میگیرند و شما در این مورد هیچکار نمیکنید. من نشان خواهم داد اعراب کیستند.»
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
امام صادق(علیهالسلام) حکایت فرمود:
روزى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه و آله) در بین کوههاى مکه قدم مىزد، چشمش به مردى بلند قامت افتاد، به او فرمود: تو از جنّیان هستى، اینجا چه مىکنى؟
گفت: من "هام" فرزند "هیثم" فرزند "قیس" فرزند "ابلیس" هستم .
حضرت فرمود: بین تو و ابلیس دو پدر فاصله است؟
گفت: آرى. فرمود: چند سال عمر کردهاى؟
روزى امام على (علیه السلام) در شدت گرماى بعد از ظهر به طرف منزل آمدند، زنى را دید که بر در خانه ایستاده است، به حضرت على (علیه السلام) عرض کرد: شوهرم به من ستم مىکند، تهدید مىکند قسم یاد کرده من را بزند.
حضرت فرمودند: صبر کنید شدت گرما تخفیف پیدا کند به خواست خداوند با تو میآیم و به کارت رسیدگى خواهم کرد، زن با نگرانى و ناراحتى عرض کرد: با طول غیبت من از منزل خشم شوهرم شدیدتر می شود و کار سختتر می شود، حضرت با شنیدن این سخن سر فرو برد و چند لحظه فکر کرد.